خلاصه داستان: آنها به طور اتفاقی در خیابان با هم آشنا شدند. او یک افسر پلیس بود  که آن زن، به طور اتفاقی هنگامی که سر شیفتش ایستاده بود ظاهر شد. این کمیک شیک و تمام رنگی از طریق قلم جسورانه و در عین حال ظریف و دیالوگ های زیبای خود، هوای لطیف صمیمیت موجود بین آن دو را به تصویر می کشد.

لینک های مرتبط : –

خلاصه داستان: مستبد شی ووجی همیشه فکر می کرد که ملکه نازپرستش با او مانند یک گل کوچک نیلوفر آبی حساس رفتار می کند. او فکر کرد که او را دوست دارد ، اما روز مرگش ، چشمانش را باز کرد. در نتیجه مرگ او ، او مسئولیت دولت را به دست گرفت و عاشقان زیادی داشت ، و در هرزگی زندگی می کرد. اما او در این زندگی جدید دوباره عاشق محبوب او شد

خلاصه داستان: دوک: “وانمود کنید که معشوقه من هستید و به حلقه اجتماعی بپیوندید.” سلنا، برترین ستاره ای که مورد توجه تمام جهان قرار گرفت، در حین فیلمبرداری ناگهان در یک تصادف به سرزمین دوک شمالی رفت. کالسیون، دوک شمالی که او را از دست جانوران جهنمی نجات داد، در ازای جمع‌آوری اطلاعات در محافل اجتماعی مختلف با تظاهر به معشوقه بودن، به سلنا این فرصت را می‌دهد که به خانه برگردد. سلنا به سرعت پیشنهاد کالسیون را می پذیرد، اما … “چرا تو نمیتونی این کارو انجام بدی!” “شاید چون تو یه بازیگری نه من.” یه مشکل بحرانی وجود داره. مهارت های بازیگری دوک شمالی وحشتناکه! «… بیایید برنامه رو تغییر بدیم. به جاش من شما رو اغوا میکنم.» و بدین ترتیب رابطه قراردادی بین این دو آغاز شد. یعنی مهارت بازیگری کالسیون بهتر میشه یا به جاش احساسات واقعی نسبت به سلنا پیدا میکنه؟

خلاصه داستان: شما هرگز نباید چهره دوک را ببینید. لیلی پس از مرگ شوهر دومش توسط پدرش مجبور به ازدواج سوم می شود. شایعه شده است که شوهر جدید او یک هیولای جنگ طلب است، اما در کمال تعجب لیلی، معلوم شد که دوک مرد و شوهری مهربان است. فقط یک نکته وجود دارد… او هرگز نباید صورت دوک را ببیند.

خلاصه داستان: تمام چیزایی که میخواستم به خاطر‌ بسپارم با تو بود. از تابستون ۱۸ سالگی تا ۳۱ سالگی که چیزای زیادی یاد گرفتم. “آشنایی با من برات مفید نیست” با قیافه ای بی تفاوت هلم دادی. چون میشناختمت، اون روزا رو تحمل کردم. “از من پرسیدی که به یه مرد نیاز دارم؟ اگر لازم باشه، مرد من میشی؟” “تو، توی دیوونه کردن مردم مهارت داری” حالا که اینجایی، فقط گرگ و میش دیده میشه.

لینک های مرتبط : –

خلاصه داستان: لوسیان کاردین. شخصی قهرمان بود که جنگ رو به پیروزی رسوند. اون دومین مرد اصلی بود که نقش اصلی زن رو انقدر دوست داشت که تبدیل به یاندره شد. و من، نامزدی هستم که به دست او کشته خواهم شد. از همه چیز که بگذریم، چرا من مجبور شدم به اینجا مهاجرت کنم! من باید به نوعی دوست داشتن اون رو افزایش بدم تا از پایان “غافلگیرانه” جلوگیری کنم. با یه پوزخند دندونپزشکی و دست های تایید کنندم بهش کمک می کنم تا با رهبر زن ارتباط برقرار کنه! اما این واکنش چیه؟ «بانو پرنیا…. لطفاً دیگه من رو تحریک نکنید.» …….چرا این هنوز یه پایان ترسناکه؟!

لینک های مرتبط : –