خلاصه داستان: قدیس شریفِ امپراتوری مقدس ،لیلی استلا. الهه ای بود که هیچ کس جرعت نداشت بهش بی احترامی کنه . ولی یه روز،دیگه شنیدن صدای خدا براش ایستاد و امپراتوری مقدس نابود شد .لیلی استلا که توسط دشمن به چاه انداخته شد ، خدای سریفی رو که در تموم عمرش با تموم وجود بهش خدمت کرده بود نفرین کرد. “سریف اگه هنوز به صدای من گوش میدی ، یه فرصت دیگه بهم بده .ولی اگه اینجوری بمیرم و به آغوشت برگردم ، من ….”تیکه تیکت میکنم و زنده زنده میخورمت” وقتی چشماش و باز کرد ، ازینکه چه اتفاقی افتاده تعجب کرد، اون ۱۷ سال پیشِ لیلی استلا شده بود.به عنوان یه کودک ۶ ساله برگشت…. خودِ بی گناه زندگی قبلیش و به عنوان یه قدیس دور انداخت . تصمیم گرفت که یه شرور باشه ، و فقط برای خودش زندگی کنه‌.

خلاصه داستان: چون یون ها پس از یک زندگی پر از سختی و عذاب، تنها در بیمارستان درگذشت. با این حال، او ناگهان در یک جنگل سرسبز و به عنوان یک جادوگر جهان فانتزی شگفت انگیز پر از جادوگران، شوالیه ها و موجودات دیگر از خواب بیدار شد. در واقع دنیایی به قدری شگفت انگیز که ناگهان متوجه شد پری به خانه‌اش نقل مکان کرده است. “جنگجوی شجاع من! من منتظر شما بودم! متاسفم! حتما شما را بهت زده کردم! ” این پری در خانه من چه می‌کند؟! “اسم من آریل است!” امکان ندارد، آریل بهشتی از “داستان آریل” ؟!

خلاصه داستان: “تا آخر عمرم با ایرن زندگی میکنم.”… چی؟”😨 گفتم ازدواج نمیکنم و بقیه عمرم رو با ایرن میگذرونم! این اشتباهه. متأسفانه، نتونستم جلوی کلودیا رو بگیرم.»🥺 تا زمانی که ایرن رو دارم، به هیچ چیز دیگه‌ای نیاز ندارم.»😳 اون سه تا مرد به هم نگاه کردن، بعدش با چشمایی عصبانی به من خیره شدن.🥲 وسواس دیوانه کننده مالکیت ولیعهد دوک خندان و در عین حال حس کینه توزی که زیر اون نگاهش پنهان کرده بود و چشمان سرد شوالیه که به استخونهای من لرزه مینداخت. انگار منو رقیب خودشون میدونستن😱. من رقیب شخصیت های اصلی شدم😭😭

خلاصه داستان: یئو ری بزرگسالی که خیلی اهل بازیه و همیشه در حال گیم زدنه با یه بازیکن تازه کار به نام لکس آشنا می شود که ظاهراً به سلیقه اون و در نهایت موفق شد با اون ازدواج کنه. “برای بزرگداشت عروسی تصمیم گرفتیم بیرون از بازی ملاقات کنیم تا همو ببینیم، اما چرا همکارم که من در محل کار با اون ناراحتم، تو محل ملاقات بود…؟”

لینک های مرتبط : –

خلاصه داستان: ایون ها که آرزوی معلم شدن رو داشت، بلاخره دانشجو شد. با این حال، او متوجه میشه که یکی از همکلاسی هاش سئونگ مین که اولین عشق و دوست دوران کودکی یون ها بود تو یه دانشگاه باهاشه. البته سونگ مین در دوران راهنمایی و دبیرستان یک قلدر بود و رابطش رو با اون قطع کرد اما حالا کم کم به اون نزدیک میشه!!

لینک های مرتبط : –

خلاصه داستان: هفدهمین تابستون من، دختر اول مارکیز رنرتی، دختری که به اصطلاح خواهر من بود، برگشت. همه در عمارت اون رو دوست داشتند، اما برای من مهم نیست؛ حتی وقتی که نبود هم، وجود من برای اون‌ها اهمیت نداشت. حالا زنی که خواهر من نامیده می‌شه، سعی می‌کنه از من محافظت کنه، و دوکی که با او قرارداد بستم، ادعا می‌کنه ضرر کرده. به نظر می‌رسه که من و دوست مهربان دوران کودکی‌ام، دیگه دوستی ساده‌ای نداریم.

لینک های مرتبط : –

نوع : مانهوا
نحوه خواندن : از چپ به راست
ژانر : کمدی – درام – خیال پردازی – تاریخی – عاشقانه – زنانه
نام انگلیسی: How to Stop the Tyrant’s Blackening
نام فارسی : چگونه جلوی سیاه نما شدن رو بگیریم؟
نویسنده و طراح : Ilo , Yeoon Han – YUL
تعداد جلد : نامشخص
تعدا چپتر : نامشخص
وضعیت انتشار : در حال انتشار
وضعیت ترجمه : در حال ترجمه
پخش : هفتگی
سال انتشار : 2021
منبع : webtoon_and_manhua_love

خلاصه داستان: وقتی نوجون بودم مادرم من رو به خانواده هانتر فروخت و از اون به بعد من جزوی از اون خانواده به ظاهر خرندمند ولی فاسد شدم خانواده هانتر لقب بهترین خدمت کننده به خاندان سطلنتی رو داشتند ولی هرگز اینطور نبود اونا با استفاده از قدرتشون باعث میشدند که امپراطور کابوس ببینه و حتی نتونه بخوابه، و یکی از دلایلی که امپراطور یک ستمگر تمام عیار شده بود شاید همین خانواده بودند و حالا امپراطور داره این خانواده رو قتل عام میکنه منم جزو این خانواده ام پس قراره منم مرگ با دردی مثل بقیه اعضای خانواده هانتر داشته باشم…؟ _تو رینا هانتری درسته؟ اون منو شناخت و اسمم یادشه؟ _بیا اینو بگیر یک مرگ بی درد خواهی داشت +ممنون سرورم باورم نمیشه برای گرفتن سم گفتم ممنونم ولی همینش خیلی جای تعجب داره اون یک پادشاه ستمگره ولی اجازه داد من یک مرگ راحت داشته باشم…. +دوباره این زمان…این بار سومه….

خلاصه داستان: لی هیون یه بازیکن حرفه‌ایه که توی بازی نقش‌آفرینی واقعیت مجازی یک افسانه به حساب میاد. بعد از رسیدن به سن بلوغ تصمیم می‌گیره باز یرو بذاره کنار و حداقل برای تلاشش یه چیزی دستش رو بگیره. اون آواتار افسانه‌ایش رو ۳ میلیارد وون می‌فروشه.
ولی بخاطر قرض همه‌ش رو از دست میده. حالا بخاطر پیشرفت تکنولوژی و امکان کسب درآمد از طریق بازی لی هیون یه بار دیگه خودش رو از اعماق جهنم بالا می‌کشه.
این افسانه‌ی لی هیونه که فقط با عشق خانواده‌ش، میل بی‌حد و مرزش به پول، ذهن غیرمنتظره‌ش، بدنی که با سخت‌کوشی خوش‌فرم شده و استعداد در سختکوشی در مسیر امپراتور شدن قدم برمی‌داره.

خلاصه داستان: دختر کوچیک خانواده روتاری بخاطر بدن ضعیفش از خونه بیرون نمیاد. یک خانوم آسیب پذیر، کریستال روتاری. در واقع او یک مِرده. خانواده ای که در اون فقط دخترا زنده می مانند و پسران یا جسد یا وارث میشن. بدون هیچ تأثیر و قدرتی، تنها هدف کریستال ترک خانواده روتاری و داشتن یک زندگی عادیه. مثل یک دختر بزرگ شد تا زنده بمونه و مثل یه مرده نفسش رو حبس کنه. بالاخره بعد از فرار، ازدواج میکنه؟ کریستال از دوک بزرگ پنترین خواستگاری می کند که از نظر سیاسی با قبیله روتاری در تضاد است. با تصور اینکه پیشنهاد اون رد میشه، نامه تایید ازدواج برمی گرده و کریستال به املاک پنترین فرار می کنه. ارباب سرد شمال، فردی بی رحم با قلبی یخی. کریستال با ایلیان پنترین آشنا میشه و ازدواج میکنه…

لینک های مرتبط : –