خلاصه داستان: امپراطریس مارتینا، بنیانگذار کارابلا، سال ها بعد از وفاتش، به عنوان آستینا لتی، دختر یک کنت تناسخ پیدا می کنه….

خلاصه داستان: پارم جادوگر و خدمتکار مخصوص بانو آرزیتا، یک روز مجبور میشه که خودش رو جای اربابش جا بزنه و به دیدن شاهزاده لیوانتو، یعنی نامزد بانو آرزیتا بره. ولی مشکل از جایی شروع شد که اون ملاقات به همون یک روز ختم نشد و چندین بار بعد از اون روز با شاهزاده لیوانتو برخورد کرد. اما برخلاف تصورش، شاهزاده لیوانتو اونقدرام فرد خودخواهی نبود و بلکه یکجورایی هم جذاب به نظر می‌رسید. ” ولی اعلیحضرت، شما چندتا اسم دارید؟ ریجیری، آنجیلو، الیو…” آیا شاهزاده لیوانتو همون کسی بود که ادعاشو میکرد؟ یا اون هم مثل پارم یه خدمتکار ساده بود که خودشو جای شاهزاده لیوانتو جا زده؟

لینک های مرتبط : –

خلاصه داستان: من اکنون بدن اوفلیا، شرور داستان “بازگشت ولیعهد” را در اختیار دارم. و درست مانند قهرمانان رمان‌های تناسخ دیگر، فکر می‌کردم که به خوبی از پس آن بروم. بار اول با گیوتین شدن جانم را از دست دادم، بار دوم با پاره شدن دست و پایم، سوم خودکشی با سم، و بار چهارم با تیرهایی به بالای تخت اصابت کردم. و تا پنجمین راه اندازی مجدد، حتی اگر سعی کنم از خط داستانی اصلی دور شوم، باز هم محکوم به مرگ خواهم بود. “برای من زهر درست کن. نه سمی که دردناک باشد، بلکه سمی که آرام آرام مرا بکشد.” بنابراین این بار با جان و دل آرزو کردم برای یک بار هم که شده درست بمیرم. «بعد از اینکه بر تخت نشستم، مرا رها می کنی؟» “من صمیمانه امیدوارم که اعلیحضرت زنده بماند، مهم نیست که چه باشد.” اعلیحضرت، من آرزو دارم شما را بیشتر بشناسم. همه این آدم های اطراف نمی گذارند من راحت بمیرم! شاهزاده خانم می خواهد راحت بمیرد.

لینک های مرتبط : –

خلاصه داستان: سیانا آسیلوند ون سیلیت شاهزاده خانومی از یک پادشاهی کوچک بود. حداقل قبل از اینکه ارتش امپراتوری به پادشاهی او حمله کند…لحظاتی قبل از اینکه ولیعهد بی رحم امپراتوری او را سر برید، سیانا فریاد زد: “لطفاً به من رحم کن!” سیانا با صدای ناامیدانش با صورت زیباش که غرق خون بود به ولیعهد التماس کرد.”من استعدادهای زیادی از قصر به دست آوردم، اگه فقط یک خدمتکار بودم، عالی نبود؟ اینجوری بود که سیانا یک خدمتکار شاگرد شد. اما در کمال تعجب، این شغل در واقع برای او مناسب است! راهرو با یک حرکت تمیز بود. وقتی خمیر را ورز می داد و می پخت، تبدیل به کلوچه های شیرین می شد. وقتی ملافه رو میشوره سفید و خوشبو میشه! او فقط به عنوان خدمتکار تمام تلاش خود را می کرد، اما خانواده امپراتوری آرام آرام قلب خود را به سیانا باز کردند. “” چایی که دم می کنید همیشه بهترین است.”” شما این لباس را درست کردید؟ واقعا زیباست””من می خوام آموزش شاهزاده را به شما بسپارم. ولی بازم ، او هرگز تصور نمی کرد که حتی قلب این مرد را نیز تسخیر کند… “” من هم همینطور هستم. “” … “” من هم نمی تونم بدون تو زندگی کنم، سیانا.” سیانا پس از شنیدن صدای دلخراش ولیعهد چشمانش را محکم بست. ببخشید اعلیحضرت من فقط می خواستم به عنوان یک خدمتکار معمولی زندگی کنم!

لینک های مرتبط : –

خلاصه داستان: من تو زندگی گذشتم یه سگ زنجیر شده بودم. پدر و مادرم رو به یاد نمیاوردم و زندگی بی‌عاطفه ای داشتم. مثل یه وسیله زندگیم با کشتن وحشتناک اربابم به پایان رسید. فکر میکردم این پایان زندگیمه. اما وقتی دوباره چشمام رو باز کردم، به عنوان کوچکترین فرزند قدرتمندترین خانواده قاره به دنیا اومدم. هم برای انتقام و هم برای کسایی که توی زندگی جدیدم برام ارزش قائلن، به جای خنجر ، شمشیر به دست گرفتم.

لینک های مرتبط : –

نوع : مانهوا – مانهوا انگلیسی – دیجیتالی
نحوه خواندن : از چپ به راست
نام انگلیسی: Flow
نام فارسی : جریان
نویسنده و طراح : –
تعداد جلد : 3
تعدا چپتر : 102
وضعیت انتشار : پایان یافته
وضعیت ترجمه: پایان یافته
منبع نسخه فارسی: animworld
منبه نسخه انگلیسی : –

خلاصه داستان: در این دنیا، هرکودکی با یک خدا متولد میشود. کودکانی که خدایان آن ها ضعیف هستند فاقد ارزش وموجودیت در جامعه هستند وقادر نیستند وارد دبیرستان بشوند. در عوض باید بعد اتمام دوره راهنمایی سرکار بروند. دبیرستان در این دنیا مکانی است که دانش آموزان یادمیگیرند چطور از قدرت خدایان قوی استفاده کنند.یک چیز در همه ی آن ها مشترک هست: اگر بهای خوبی پرداخته شود ،می توانند به خواسته های بزرگی دست پیداکنند. لیرانگ برای چند ثانیه زمان را به عقب برمیگرداند و بهای سنگینی برای آن می پردازد.برای معکوس کردن خواسته اش باید وارد دبیرستان شود تا بتواند از قدرت خدای گربه خود یک بار دیگر استفاده کند.

خلاصه داستان: هونگ سیا کسیه که هیچ شانس یا عشق، پول، خانواده و امید به زندگی نداره. اما یه روز زمستانی، اون یه گربه، یا بهتره بگیم ببر جانگسان رو برداشت؟ “ها؟ من روی یه جونور با توانایی های عجیب تسلط دارم – ببر جانگسان؟” من درباره سرنوشتم تصمیم خواهم گرفت. یه داستان عاشقانه متحول کننده زندگی با یک مرد جونور، نه، یه جانور واقعی!

لینک های مرتبط : –

خلاصه داستان: بعد از دزدیده شدن یه سنگ جادویی توسط یه دزد مرموز از قلمرو اژدهایان، اژدهایی که دارایش دزدیده شده بود، تصمیم گرفت به زنی نجیب تبدیل بشه که با دزد مرتبط بود و برای پیدا کردن اون به امپراتوری انسانی بره. با این حال، چیزی که اژدها نمیدونست این بود، زنی که بهش تبدیل شده بود درگیر یه معمای بزرگ بود که مرگ اون زن درست بعد از ازدواجش، 5 سال پیش گزارش شده بود. حالا بعد از برگشت به خونه قبلیش اون اژدها در تلاشه که دزد سنگ جادوییش رو پیدا کنه و در عین حال از سه مردی که به نحوی با اون درگیر بودن، بیشتر درباره اتفاقایی که باعث به وجود امدن فاجعه میشه، یاد بگیره، ولیعهد امپراتوری که از قضا نامزدش هم بوده، ساقی وفادار اون، شخصی که مستقیماً تحت تأثیر “مرگ” قرار گرفته. همه این معماها ممکنه به زودی حل بشه و به این سوال پایان بده… ولی من چه جوری مردم؟

لینک های مرتبط : –