خلاصه داستان: من توی بدن زنی تناسخ کردم که قهرمان زن داستان رو اذیت میکنه من رقیب عشقی اون زن نیستم بلکه مادر شوهر شخصیت اصلی این داستانم که شروره و حتی شوهرم و پسرم ازم بدشون میاد و در آخر داستان شخصیت من که یک شرور مثله باقیه شرور ها یک تاوان سنگین میدم ولی من دلم نمیخواد تو این زندگی دوباره مرگ رو تجربه کنم پس شخصیت زن داستان رو خودم بزرگ میکنم بهش کمک میکنم تا من رو نجات بده من دلم نمیخواد شرور باشم فقط میخوام زندگی کنم ولی چرا پسرم که همیشه ازم میترسید حالا خیلی باهام خوبه و باهام به راحتی حرف میزنه؟ و شوهرم که همیشه بد نگام میکرد داره بهم توجه میکنه کجای کار رو اشتباه امدم؟…..یعنی قراره چی …. پیش بیاد برام؟

لینک های مرتبط : مانهوا

خلاصه داستان: یه روز که بیدار شدم خودم رو تو یه بدن دیگه دیدم ، اره راستش اینه که من تناسخ پیدا کردم اونم تو بدن دختری به نام ریتا لیز ، ریتا یه پرنسس بود پرنسس پادشاهی لیز اما یه گروگان سیاسی شد ، اون به پادشاهی فرستاده شد که داخلش شخصیت دوم مرد زندگی میکرد ، حالا ریتا با اون پسره ی رو مخ همخونه شده ، درسته شخصیت دوم مرد پسر یه دوکه ، حالا ریتا مجبوره اونو تحمل کنه و با سختیهای زندگی جدیدش کنار بیاد اما چی میشه اگه پسرمون بخواد بهش کمک کنه؟