Give a Heart to the Emperor

خلاصه داستان: خیلی ناراحت کننده اس که به فرار از سرزمینم فکر میکنی»گفته میشه پادشاهی که دیوانه ی فتح جنگه قراره شوهرم بشه . پادشاه با دستان جمع شده به من نگاه میکرد : «فکر میکنی الان کجایی؟» لب هایش پیچ خوردند :« خیلی ناراحت کننده اس که به فرار از سرزمینم فکر میکنی» «من ..منترسیدم میدونین چطوری بخورمش؟» داشتم از نگه داشتن پنجره در دستانم اذیت میشدم . «اروم باش …..این خطرناکه بیا پایین »وقتی تکون نخوردم پادشاه ایستاده دستانش را برایم دراز کرد انگار که میخواد بغلم کنه .ان موقع مظطرب بنظر می اومد . «کی میخوای ولش کنی ؟ الان داری میگریش؟»«تنهاش بزارم ؟ مثل یه بچه اهو داره میلرزه ، پس گذاشتم نفسش رو رها کنه ولی باید کار بیفایده ایی کرده بود »